زندگی کوتاه

قدر زندگی را بدان

یه روز ...



عــــــــــشـــــــق و دیوونگی و محبت و فضولی ...



داشتن با هم قایم باشک بازی می کردن ...




نوبت به دیوونگی که رسید همه را پیدا کرد ...



اما هر چه گشت از عــــــــــشـــــــق خبری نبود ...



فضولی متوجه شد که عــــــــــشـــــــق ...



پشت یه بوته گل سرخ قایم شده ...



دیوونگی رو خبر کرد و ...



دیوونگی یه خار بزرگ برداشت ...



و در بوته ی گل سرخ فرو کرد ...



صدای فریاد عــــــــــشـــــــق، بلند شد ...



وقتی به سراغش رفتند ...



دیدند چشماش کور شده ...



و دیوونگی که خودشو مقصر می دونست ...



تصمیم گرفت که همیشه عــــــــــشـــــــقو همراهی کنه ...



و از اون به بعد ...

دیوونگی شد عصای عــــــــــشـــــــق
 


برچسب‌ها: <-TagName->
[ شنبه 1 تير 1392برچسب:داستانی از زندگی, ] [ 18:26 ] [ قشنگ ] [ ]